حتی اگر غیرمنتظره نباشد هم حس خوبی دارد.
حتی اگر غیرمنتظره نباشد هم حس خوبی دارد.
برای من که تابستان و زمستانش فرقی ندارد، خنکی بالشت وقتی flip میکنیش را دوست دارم. خنکی سمت دیگر ملافه را هم دوست دارم. خنکی سمت دیگر تخت را هم دوست دارم.
دیدن بارش برف از پنجره یا بیدار شدن و دیدن زمین سفیدپوش شده.
دراز کشیدن در تاریکی مطلق، وقتی که فرقی نمیکند چشمت را باز کنی یا بسته، یکی از لذتبخشترین کارها برای من است. برای همین مرا معمولا بعد از ظهرهایی که خسته استم در کمد مامان و بابا پیدا خواهید کرد که با در بسته در تاریکی مطلق خوابیدهام.
حتما دلم برای دستپخت مامان تنگ خواهد شد.
مخصوصا اگر چمنها تازه آبیاری شده باشند. مخصوصا اگر هوا گرم باشد.
من در ۲۱ سالی که از خدا عمر گرفتهام فقط دفعات انگشت شماری پیش آمده که یکی از ماژیکهای پیش تخته سفید را برداشته باشم که بنویسم و ماژیک پررنگ بوده باشد! همیشه خدا باید یک خط را سه چهار بار میکشیدم و ماژیک را با تمام قوا فشار میدادم که مردم بتوانند بخوانند چی نوشتهام. ولی وقتی ماژیک را برمیداری که بنویسی و ماژیک پررنگ است... ای جان! یک حس رضایت و خوششانسی مرا فرا میگیرد که نگو و نپرس :)
بچهها معمولا به من نزدیک نمیشوند مگر اینکه خیلی سرحال باشم و خودم همراهشان تعامل کنم. اما یک دختر ۸ ساله است که باهوش و مهربان است و ما با هم خیلی دوست استیم. گاهی همینطوری در راه روان استم و نمیدانم از کجا پیدا میشود و بغلم میکند. آخ که خوب است.
نماز صبح که بخاطر خراب کردن خواب تکلیفش روشن است. نماز ظهر و عصر هم که طولانی. خوشی فقط وقتی رکعت سوم نماز مغرب حواست را جمع میکنی که ببینی چه رکعتی استی و متوجه میشی آخریش است :)
آخرین باری که از وسایل نقلیه عمومی استفاده کردم یادم نیست. در بگیری کرونا!
+ شما از این شادمانیهای کوچک به ذهنتان نمیرسد؟ در کامنت با دیگران شریک شوید.