یکبار وقتی در کافه کار میکردم یکی از پروفسورهایم آمد و با ذکر نامم با من سلام علیکی کرد. از فرط خوشحالی قریب بود غش کنم :)
یکبار هم هایتن تولدم را تبریک گفت و از بس غیرمنتظره و خوب بود کم بود تکت بگیرم و بروم حضوری ازش تشکر کنم :)
یکبار وقتی در کافه کار میکردم یکی از پروفسورهایم آمد و با ذکر نامم با من سلام علیکی کرد. از فرط خوشحالی قریب بود غش کنم :)
یکبار هم هایتن تولدم را تبریک گفت و از بس غیرمنتظره و خوب بود کم بود تکت بگیرم و بروم حضوری ازش تشکر کنم :)
احساس قهرمان بودن میکنم.
حتی اگر غیرمنتظره نباشد هم حس خوبی دارد.
برای من که تابستان و زمستانش فرقی ندارد، خنکی بالشت وقتی flip میکنیش را دوست دارم. خنکی سمت دیگر ملافه را هم دوست دارم. خنکی سمت دیگر تخت را هم دوست دارم.
دیدن بارش برف از پنجره یا بیدار شدن و دیدن زمین سفیدپوش شده.
دراز کشیدن در تاریکی مطلق، وقتی که فرقی نمیکند چشمت را باز کنی یا بسته، یکی از لذتبخشترین کارها برای من است. برای همین مرا معمولا بعد از ظهرهایی که خسته استم در کمد مامان و بابا پیدا خواهید کرد که با در بسته در تاریکی مطلق خوابیدهام.
حتما دلم برای دستپخت مامان تنگ خواهد شد.
مخصوصا اگر چمنها تازه آبیاری شده باشند. مخصوصا اگر هوا گرم باشد.
من در ۲۱ سالی که از خدا عمر گرفتهام فقط دفعات انگشت شماری پیش آمده که یکی از ماژیکهای پیش تخته سفید را برداشته باشم که بنویسم و ماژیک پررنگ بوده باشد! همیشه خدا باید یک خط را سه چهار بار میکشیدم و ماژیک را با تمام قوا فشار میدادم که مردم بتوانند بخوانند چی نوشتهام. ولی وقتی ماژیک را برمیداری که بنویسی و ماژیک پررنگ است... ای جان! یک حس رضایت و خوششانسی مرا فرا میگیرد که نگو و نپرس :)